وقتی از تلاش برای قبولشدن در رشته موردعلاقهاش یعنی پزشکی ناامید شد، قید درسخواندن را زد. به داشتن دیپلم بسنده کرد و پناه برد به زمینهای فراخ و بیدروپیکر خداوند؛ به زمینهایی در محل زادگاهش، دامغان.
دستی به آسمان برد و یاعلی (ع)گویان هرچه را خواست در آن کشت کرد، کشاورزی را با جان و دل پذیرفت و از عالمی که برای خود ساخته بود، آرامش محضی گرفت که با هیچچیز قابل قیاس نبود. اما این پایان کار نبود، حسینعلی ربیعی چندسال بعد بهاجبار مزرعهای را که با دستهای خودش ساخته بود رها کرد و ادامه تحصیل داد.
او که حالا دکترای طب سنتی گرفته، صاحب مغازه عطاری در بولوار شاهد است و عطر نعناع و آویشن و زنیان و رازیانهاش به بیرون از مغازهاش هم کشیده میشود.
در پانزدهسالگی وقتی پدرش اولین سرمایه را دراختیارش میگذارد تا وارد دنیای کسبوکار شود، به خرید و فروش موتورسیکلت رو میآورد. ساکن محله شاهد از آن جوانهای عشق موتور بود و فکر میکرد در این حرفه موفقیتش تضمین شده است.
او میگوید: چندسال اول از خرید و فروش موتور سود شایانتوجهی به دست آوردم، بهطوریکه احساس میکردم تا آخر عمر حرفه و کارم همین خواهد بود، پیشبینیهایی که البته غلط از آب درآمد. راستش قصه از این قرار بود که من یک سال تصمیم گرفتم بار سنگینی بخرم. فکر کنم صدموتورسیکلت را یکجا خریدم تا با سودش، بار خودم را ببندم، اما از بد روزگار، قیمت موتور در یک بازه زمانی سهماهه سیر نزولی عجیبوغریبی داشت و تا من موتورها را آب کنم، کلی ضرر کردم. همین شد که از آن به بعد هم از موتور بدم آمد و هم از موتورفروشی!
حسینعلی ربیعی از کودکی عاشق رشته پزشکی بود؛ از همان سالهای راهنمایی و بعد هم دبیرستان مدام فکر دکترشدن در سرش میچرخید. بههمیندلیل هم بود که سال دوم دبیرستان، رشته تجربی را انتخاب کرد تا شاید آرزوی نشستن پشت صندلی دانشگاه در رشته پزشکی، محقق شود.
او همه تلاشش را کرد. به گفته خودش وقتی پشتکنکوری بود، روزی ۱۰ساعت درس میخواند تا به آرزویش برسد، اما شانس با او یار نبود و با رتبه ۲ هزار، هیچ دانشکده پزشکی او را نپذیرفت.
ربیعی ادامه میدهد: بعد از اینکه در رشته پزشکی قبول نشدم، کلا بیخیال درسخواندن شدم. یا پزشکی یا هیچ! قید تحصیل را زدم و رفتم سربازی. دوسال خدمت کردم و سال۶۹ که برگشتم، چندهکتار زمین در شهر آبا و اجدادیمان یعنی دامغان خریدم و مشغول کشاورزی شدم. در این مزرعه انواع پسته و صیفیجات را کشت میکردم؛ همچنین مجوز نگهداری از دام را گرفتم و بخشی از زمین را به نگهداری از دام اختصاص دادم. علوفه دامها را هم از زمین خودم تأمین میکردم.
ربیعی عاشق کار کشاورزی شده بود؛ انگار این حرفه و زندگی در صحرا همانی بود که سالها دنبالش میگشت و موجب آرامش او شده بود. عطار محله شاهد میگوید: با تمام قوا پای کارم ایستاده بودم. همه فکر و ذکرم کشاورزی و پرورش دام بود. از طلوع آفتاب تا اواخر شب به کارهای مزرعه رسیدگی میکردم. عاشق غروب خورشید صحرا بودم. سر شب در یک نقطه خاص از مزرعه میایستادم و این صحنه لذتبخش را نگاه میکردم.
تصویری پررنگولعاب از آن وقتها مثل تابلوی نقاشی در ذهنش نقش بسته است. غروب خورشید و قرمزی آسمان که بالای سر مزرعه را گرفته و دامهایی که از چرا برمیگردند و بهسمت آغلهایشان سرازیر میشوند، حسینعلی را بدجور پابند مزرعه و حال و هوایش کرده بود؛ «البته زندگی در مزرعه همهاش خیال آسوده و دیدن صحنههای زیبا نبود.
ادارهکردن دم و دستگاهی به آن بزرگی سرمایه میخواست و من از از داشتنش محروم بودم. همین شد که آن زمان از یک بانک تقاضای وام ۶۰۰ میلیونتومانی کردم. حتی از وزارت کشاورزی هم آمدند و از مزرعه بازدید کردند. آنها با درخواست وامم موافقت کردند. من هم به پشتوانه دریافت وام، کلی تجهیزات کشاورزی و دامپروری خریداری کردم.»
ربیعی میگوید: حاصل سالها کار کشاورزی و ساخت مزرعهای بهروز و مکانیزه، یکجا درحال نابودی بود. آن بانک مدام چوب لای چرخمان میگذاشت و از پرداخت وام طفره میرفت. خلاصه بعد از چند ماه دستدست کردن، از وام خبری نشد و من هم نمیتوانستم اقساط تجهیزاتی را که خریداری کرده بودم، پرداخت کنم.
حاصل تلاش شانزدهسالهام داشت جلو چشمانم دود میشد و میرفت هوا. آخر سر مجبور شدم همه آن مزرعه را با هرچه به آن تعلق داشت، یکجا بفروشم. خیلی سخت بود دلکندن از آنجا.
زندگی راه تازهای را جلو پای حسینعلی ربیعی قرار داد. او سال۸۵ دوباره شروع کرد به درسخواندن؛ آن هم وقتی چهلسالش بود و زن و بچه داشت. اول لیسانس کشاورزی گرفت، بعد کارشناسی ارشد در رشته طب سنتی و درآخر هم دکترای طب سوزنی را دریافت کرد و حالا هم مغازه عطاری دارد و هم درمانگاهی برای بهبود بیمارانی که طب سنتی در زمینه درمان کمکشان میکند. در این مرکز خدماتی مانند حجامت، طب سوزنی، فصد خون، زالودرمانی و... انجام میشود.
او میگوید: تنها چیزی که میشد جبران شکستم را کند، درسخواندن بود؛ زیرا بازهم طعم شکست را چشیدم، اول در خرید و فروش موتورسیکلت و اینبار در حرفه و کار کشاورزی. تصمیم گرفتم دوباره روی پای خودم بایستم؛ همین شد که مصمم شروع کردم به درسخواندن.
او که عاشق پزشکی نوین است، میگوید: خدا را شکر میکنم که بهسمتی کشیده شدم که آرامترین لحظههایم را در آن سپری میکنم. الان این نوع از درمان بیماری و رشته طب سنتی را به پزشکی ترجیح میدهم و خیلی با روحیه من سازگار است. مطمئنم که خداوند صلاح بندههایش را خوب میداند و بهترینها را برایشان رقم میزند. یکی مثل من کمی دیرتر و یکی هم خیلی زود به آرزوهایش میرسد.
در پایان از او میپرسم چرا اینقدر به طب سنتی علاقه دارد که در جواب میگوید: طب سنتی با تقویت سیستم ایمنی بدن باعث پیشگیری از بروز مشکلات و بیماری میشود. بیماریای را که راهحلی مناسب در طب سنتی داشته باشد، میتوان از ریشه درمان کرد. همه میدانیم که از جانب خداوند معجزه در همه گیاهان وجود دارد؛ گیاهانی که از دل زمین جوانه میزنند و رشد میکنند و نفسهای خداوند در آنها پنهان است.